هنگام دستگیری، خانوادهایتان متوجه شدند؟
سلیحی: بله، همزمان با دستگیری شوهرم، تیمی در محله پدری ایشان مستقر شدند. من موقعی که به منزل خانوادهی شوهرم تلفن زدم، از لحن مادرشوهرم فهمیدم که کسی آنجاست، به همین دلیل به خانه خواهر شوهرم رفتم و کودکم را به او تحویل دادم، اما خانه او هم تحتنظربود و هنوز پنج دقیقه از ورود من به خانه او نگذشته بود که مامورین ساواک ریختند و بچه را به طرز فجیعی از من گرفتند و دستگیرم کردند.
اسماعیل نظری: ما وقتی از دستگیریها باخبر شدیم، خانهمان را عوض کردیم. ساواک به سراغ صاحبخانه قبلی ما رفت و از طریق او به برادرشوهرم دسترسی پیدا کرد و به این ترتیب، خانه جدید ماهم لو رفت. من دخترم را پیش مادرم گذاشتم . در زندان که بودم، بالاخره بعداز ششماه توانستم ملاقات بگیرم. دخترم در هنگام دستگیری ما، چهار ساله بود و هنگامی که بار اول به زندان آمد، مرا نشناخت.
از قبل درباره زندان و شکنجه تصوری داشتید؟
سلیحی: بله، شوهر من همیشه لباس بیرون بر تن داشت که اگر ریختند و او را گرفتند و فرصت تعویض لباس نداشت، با سر و وضع آبرومندی بیرون برود. من هم که این همه آمادگی را در ایشان میدیدم، طبیعتاً همیشه آمادگی داشتم.
اسماعیل نظری: قبلاً از کسانی که سرو کارشان به زندان و کمیته مشترک افتاده بود، چیزهایی را شنیده بودیم. از این گذشته، به ما جزوهای داده بودند که در آن توصیه کرده بودند پابرهنه راه برویم تا پوست کف پایمان ضخیم شود و ضربات کابل را تاب بیاوریم. از این گذشته، انسان هنگامی که وارد فعالیتهای مبارزاتی میشود، این اطمینان را دارد که همهچیز را تحمل خواهد کرد، و گرنه اصولاً وارد عرصه مبارزه نمیشود.
میدانستید چه شکنجههایی در مورد شما اعمال خواهد شد؟ چگونه خود را آرام میکردید؟
سلیحی: بله، همیشه خبر شکنجه مبارزین به ما میرسید. همسرم همیشه توصیه میکردند که چند آیه از قرآن را حفظ کنم، چون در زندان، تنها وسیله کمک به ما همین بود و آنها قرآن در اختیارمان نمیگذاشتند. شوهرم قرآنی داشتند که همیشه در بیمارستان و در فاصله ویزیت بیماران، آنرا مطالعه میکردند. تمام لحظات فراغت ایشان با انس با قرآن میگذشت و آیات زیادی را حفظ بودند. من که بههیچ وجه با مبارزین آن سالها قابل مقایسه نیستم، اما واقعاً لطف خدا بود که مقاومت کردم. شانس دیگری هم که آوردم این بود که اطلاعات مربوط به من لو رفته بود و به اندازه دیگران،شکنجهام نکردند.
اسماعیل نظری: از مبارزان دیگر، خبر شکنجهها را شنیده بودم. در لحظه دستگیری به خدا پناه بردم. بزرگترین هراس همه ما این بود که نکند کسی را لو بدهیم و سخت تلاش میکردیم که از هیچیک از ارتباطهای خودمان حرفی نزنیم و حتی درباره مسائل شخصی هم چیزی نگوییم.
آیا به محض دستگیری از شما بازجویی شد؟ چه شکنجههایی را در مورد شما اعمال کردند؟
سلیحی: خیر، مرا بلافاصله به بازجویی نبردند. شکنجههایی که در مورد من اجرا شدند، عبارتند از کابل و سوزاندن با سیگار. کابل شاید ظاهراً وحشتناک به نظر نرسد، ولی وسیله بسیار زجرآوری بود. گاهی بچهها را آنقدر میزدند که تمام بدنشان زخمی میشد.
اسماعیل نظری: آن شبی که ما را دستگیر کردند، عده دستگیرشدگان بسیار زیاد بود و در نتیجه نمیرسیدند از همه بازجویی کنند. بههمین دلیل در ساعات اولیه، کسانی را بردند که از نظر اطلاعاتی، برای آنها در درجه اول اهمیت بودند.
از شکنجه های روحی بگویید. شکنجهگرهای شما چه کسانی بودند؟
سلیحی: من یک سال تمام در زندان انفرادی بودم. اتاقی بود 5/1 متر در 1متر و تاریک. تحمل آن وضعیت، بسیار دشوار بود. شکنجه بدتر موقعی بود که ما را در پشت اتاق شکنجه به صف می کردند و ما با صدای فریاد بچهها، همه وجودمان میلرزید. تمام آن یک سال، لحظه به لحظه شکنجه بود و هر بار که در بند باز و بسته میشد، تصور میکردیم نوبت ماست. شکنجهگر من منوچهری بود و گاهی هم حسینی بازجویی میکرد. در طول بازجویی با لگد و فحش، متهم را تحت فشار روحی هولناکی قرار میدادند و اصولاً لحظهای او را به خودش وا نمیگذاشتند.
اسماعیل نظری: شکنجهگر من منوچهری بود که چهره وحشتناکی داشت و فحشهای رکیک میداد و ما را با بدترین القاب صدا میزد. من از خدا میخواستم مرا با کابل بزنند، ولی آن الفاظ را دربارهام به کار نبرند و به من هتک حرمت نکنند.
در سالی که شما دستگیر شدید، شکنجهها به اوج خود رسیده بود. از آن شرایط بیشتر بگویید.
سلیحی: سالهای بسیار دشواری بود، رژیم از امکانات امنیتی بسیار قدرتمندی برخوردار بود و از این گذشته گروههای اصلی را دستگیر کرده بودند. در آن شرایط واقعاً نمیشد کار فرهنگی کرد. خفقان و ظلم بهقدری زیاد بود که همه فکر میکردند حتی یک لحظه را هم نباید از دست بدهند. شیوه مبارزه را شرایط است که تعیین میکند. به اعتقاد گروهی که ما در آن فعالیت میکردیم، جز مبارزه قهرآمیز، چارهای نمانده بود.
اسماعیل نظری: یادم هست دوماه و نیم پس از دستگیری، ارتباط بعدی ما هم لو رفت. از این زمان به بعد، به شکل انتقامی شکنجهمان میکردند. معمولاً روزهای جمعه شکنجهای در کار نبود و بازجوها به مرخصی میرفتند، ولی در آن جمعه خاص، مرا به اتاق آرش بردند و دیدم شوهرم را از پا آویزان کرده و چنان زدهاند که زمین زیر سر او پر از خون شده است. صورتش به قدری ورم کرده بود که او را نمیشناختم. من که بسیار جوان بودم، با دیدن این منظره به شدت وحشت کردم و آنها هر چه سعی کردند نتوانستند مرا آرام نگه دارند. تلاش میکردم هرجور هست خود را به شوهرم برسانم و سرش را در آغوش بگیرم. آنها مرا میزدند، موهایم را میکندند و سعی داشتند مرا از او جدا کنند. شوهرم با همان حال نزار و هولناک به من میگفت آرام باشم، ولی من نمیتوانستم. بالاخره موقعی که نتوانستند به این شکل از ما حرف بکشند، هر دوی ما را به اتاق حسینی بردند، مرا به تخت بستند و کابل زدند و شوهرم را در دستگاه آپولو نشاندند و شکنجه کردند. آن روز آن قدر به پاهایم کابل زدند که ناخنهایم افتادند. شوهر من با آن که اصولاً آدم خونسردی است، اما در اثر شکنجهها،هنوز از پادرد و کمردرد شدیدی رنج میبرد.
محکومیت شما چقدر بود؟
سلیحی: من ابتدا به اعدام محکوم شدم، ولی چون هنوز هیجده سالم نشده بود و این موضوع از طریق معاینات پزشک قانونی اثبات شد، مشمول قوانین دادگاه نوجوانان و اطفال و به حبس ابد محکوم شدم.
اسماعیل نظری: من هم به شش سال و شوهرم به حبس ابد محکوم شدیم و پس از سه ماه و نیم، ما را از کمیته مشترک به زندان قصر منتقل کردند.
از میان مبارزین، چه کسی تأثیر تعیین کننده روی شما گذاشت؟
سلیحی: شوهرم دکتر لبافینژاد. او برای من یک اسوه کامل و به معنی کلمه، مرد خدا بود. من غالباً با حسرت به او نگاه میکردم و هنوز هم وقتی به یاد اخلاص و ایمان او میافتم، همین حال و تصور را دارم. خدا را شاهد میگیرم که او حتی لحظهای، چه در حرکات، چه تفکر و چه رفتار، به کسی جز خدا فکر نمیکرد و رضایت کسی جز خدا را در نظر نداشت. حضور او نه تنها در نظر من که همسرش بودم، بلکه در نظر تمام کسانی که با او سر و کار داشتند، حضوری سرشار از انرژی معنوی بود. این حالت چیزی نیست که بشود آن را با کلمات توصیف کرد. سالها از شهادت ایشان میگذرد و من هنوز هم وقتی میخواهم به خدا احساس نزدیکی کنم، به یاد او میافتم.
اسماعیل نظری: غیراز شوهرم که بدترین شکنجهها را تاب میآورد، دکتر لبافینژاد که در سلول کناری من بود، واقعاً مرا به حیرت میانداخت. او را هر روز میبردند و به شدت شکنجه میدادند و هنگامی که برمیگشت، به دیوار سلول میزد تا به من روحیه بدهد.
از دکتر لبافی نژاد خاطرهای را نقل کنید.
سلیحی: در آن سالها خیلیها فکر میکردند مبارزه ما با رژیم شاه مثل جنگ پشه و فیل است، اما دکتر معتقد بود که اگر کشته شود، دستکم در ذهن یکی دو نفر این سوال مطرح میشود که چرا او را کشتند و در نتیجه، آگاهی افراد جامعه در مورد عمق جنایتکار بودن رژیم، بالا میرود.
اسماعیل نظری: یادم هست روز عید فطر بود و نگهبان آمد تا دکتر را برای بازجویی ببرد. دکتر به خنده گفت، «روز عید به همه شیرینی میدهند و توآمدهای که به جای عیدی، مرا به بازجویی ببری؟» غالباً دکتر را بهقدری میزدند که چهاردست و پا به سلولش برمیگشت. روحیه مقاوم و ایمان سرشار او قلب مرا از اطمینان پر میکرد.